loading...
terip love
ahriman بازدید : 77 دوشنبه 02 آبان 1390 نظرات (0)

اینو چطوریــــــــــــ حلش می کنیـــــــــــــ؟ فقط یک سؤالــــــــــه، پس وقت بذار و درباره اش فکــــــــــــــر کن.

 

از بچه های پیش دبستانی این ســـــــــــــــؤال پرســـــــــــــــیده شد :

«اتوبوس توی این شکــــــــــــــل به کدوم طرف میرهــــــــــــــ؟»

  

  

 

.

.

به ادامهــــــ مطلبـــــــ مراجعهـــــ کنـــــــــــید...

ahriman بازدید : 63 دوشنبه 02 آبان 1390 نظرات (0)

اتفاقیـــــــــ که در مشهـــــد افتادهـــــ:

   مسافرکشــــــــ بدون مسافر داشتـــــــــــه میرفته یهو کنار خیابون یه مســـــــــــافر مرد با قیافه یــــــــــ مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنــــــــــــــه و مسافر صندلی جلو میشینه یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه :آقا منو میشناسی ؟راننده میگه : نه یهو راننده واسه یه مسافر خانوم که دست تکون میده نگه میداره و خانومه عقب میشـــــــــــینه مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی؟راننده میگه : نه. شما ؟مسافـــــــــــــر مرد میگـــــــــــه : من عزرائیلم راننده میگه : برو بابا اُسکولـــــــــــ گیر آوردی؟ یهو خانومـــــــــــه از عقب به راننده میگه :ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین؟ راننده تا اینو میشنوه ترمز میــــــــــــزنه و از ترس فرار میکنه. بعد زنهـــــــــــــ و مردهــــــــــــــ با هم ماشینــــــــــــــو میدزدنــــــــــــــــــــ!!!...


ahriman بازدید : 65 یکشنبه 01 آبان 1390 نظرات (1)

پیرمردیــــ در بستر مرگ بود. در لحظات دردناکـــــ مرگ، ناگهان بوی عطر شکلاتـــــ محبوبش از طبقهـــــــ

پایین به مشامش رسید. او تمام قدرتـــــ باقیمانده اش را جمعــــــ کرد و از جایش بلند شد. همانطور کهــــــ

به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقشــــــ خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها

رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی

صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشتـــــ است و یا اینکه

همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدایـــــ اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترکـــــــ می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار

بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکهـــــ از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش

آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپســــ مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که

ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت : دستـــــ نزن، آنها را برایـــــ مراسم عزاداری درست کرده ام!!!

ahriman بازدید : 70 یکشنبه 01 آبان 1390 نظرات (0)

1.بزرگترینــــ ترســـــ زندگیـــــ ؟

22. اگــــــــــه ۲۴ ساعتـــــ نامرئیـــــــــ بشیــــــــــ چه کار میکنیــــــــــ ؟

3. اگه غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یه آروزیـــــــ  شمارو داشت ، آرزوتونــــــــ چیه ؟

4. اولینــــــــــ واکنش تو اوجــــــ عصبانیت ؟

5. یه بیتــــــــــ که خیلی دوســـــــ دارید ؟

6. شما چه رنگیـــــــ هستید ؟ و چرا ؟

7. بهترین sms موجود در inbox گوشیتونـــــــ ؟

8. اگه قرار باشه فقط ۲۴ ساعتـــــــــــ دیگه زنده باشی چیکار میکنی ؟

9. اولین دوست نتی ؟

10بهتریتــــــ دوست نتی؟

11. سه تاخصوصیتـــــــ اخلاقی بد شما ؟

12. کاشکیــــــ . . . ؟

13. بهش بگینــــــــــــــــــ ... ؟

14-دوس داشتیــــــــــ الان چند سالت بود؟

 15-اگه میتونستی فقطــــــــــ به اندازه ی یه جمله حرف بزنی چی میگفتی؟

16-آدرس یکی از وبلاگــــــــــ هایی که خیلی خیلی دوس داری؟

 17-نظرت درباره عشقــــــــــ؟

18-خواننده مورد علاقتـــــــــــ كيه؟

19-اگه یه مســــــاوی جلو اسمم میزاشتم..جلوشـــــ چی مینوشتی؟؟

درباره ما
Profile Pic
سلامــــ به وبــــ ما خوشــــ اومدی برای استفاده از تمامی امکانات وب لطفا عضو شوید....برای نمایش دادن شعر ها و داستان هایتان انها را به ایمیل timin.timin@yahoo.comارسال کنید و اگرامـــــــــــکان این کار نبود انهارا در نظرات به طور خصوصی ارســـــــــــال کنید....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    جایزه ی رایگان

    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 23
  • بازدید سال : 41
  • بازدید کلی : 2,483